حبیب مقیمی
صدای انفجار، فریاد حادثه بود که از اعماق جان‌هایی پاک برخاست و آسمان، با شنیدنش جامه‌ای سیاه بر تن کرد.
دست‌ها به آسمان برخاست و تابوت‌های ماتم بر روی دست‌های غم‌زده، دراز کشیدند.
شمع‌ها آن شب تا صبح، به حرمت شهادت گریستند.
خبر، سوار بر باد، غمگنانه به راه افتاد تا اشک وطن جاری شود و در خیابان خونین، تکه‌های بدن رجایی و باهنر را تشییع کند، تا هر ذره از پیکر آنان، انفجاری در دل هر ایرانی برانگیزد و طومار سیاه اندیشگان را به هم برآورد.
می‌شناختمش؛ با همان لباس‌های ساده و بی‌ریا، با پاهایی که شکنجه‌گران بر آن یادگاری نوشته بودند و روزگار بر صفحه پیشانی‌اش، با خطی لرزان، حکایت مرد رنجدیده‌ای را نگاشته بود که بزرگ‌ترین سرمایه‌اش صداقت بود و غرور و مردانگی.
امید، وامدار نام رجایی بود که حالا بر دستان ملّت تشییع می‌شد.
آن روز، خون، فریاد خاموش مردی بود که سال‌ها پیش از این، مشق شهادت می‌کرد؛ مردی که در قاموس مذهبش، فریادهای خاموش را بسیار شنیده بود و هنوز، پژواک فریاد مولایش علی علیه‌السلام را می‌شنید.
هر سال، هشتمین روز شهریور، سنگفرش خیابان، گرمی خون بهترین فرزندان وطن را مرور می‌کند تا شاید روزگاری، داعیه داران دروغین مبارزه با تروریسم، تصویر دژخیمانه خود را در خون‌های جاری بنگرند.
آری! باهنر و رجایی‌ها می‌روند تا فریاد بماند، تا رزوگاری فریادها به هم برآیند.
تا کنون، نام رجایی و باهنر را سال‌هاست وطن بر لبانش زمزمه می‌کند. مردانی که فرهنگ‌های لغت، در کنار معنی صداقت و سادگی و ایمان، باید نام آنان را انگاشت.
نامشان همیشه جاودان باد!

موضوعات: شهادت شهیدان باهنر و رجایی  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...